وبلاگ امید

عمومی

وبلاگ امید

عمومی

دوست داشتن


آن چه در زیر می خوانید، از زبان هلن کلر بانوی نابینا و ناشنوای مشهور جهان می باشد:

 
صبح روزی را به خاطر می آورم که برای اولین بار از معلمم معنی کلمه ی دوست داشتن را پرسیدم. البته تا آن زمان، کتاب های زیادی مطالعه نکرده بودم. آن روز تعدادی گل بنفشه را که در باغ پیدا کرده بودم، پیش معلمم خانم سالیوان بردم. او مرا در آغوش کشید و با انگشت خود کف دستم نوشت: من هلن را دوست دارم.
من از او پرسیدم: دوست داشتن چیست؟
او با انگشت به قلبم که در حال تپیدن بود، اشاره کرد و گفت: این جاست.
حرف های او مرا خیلی گیج کرده بود زیرا تا آن زمان، معنی چیزهایی را می فهمیدم که بتوانم آن ها را لمس کنم. من گل های بنفشه را که در دست او بود، بوییدم و به آرامی از او پرسیدم: آیا دوست داشتن، رایحه ی دل انگیز گل هاست؟
معلمم گفت: نه!
دوباره به فکر فرورفتم. خورشید در حال تابیدن بود. با دست به سمت خورشید اشاره کردم و پرسیدم: آیا این دوست داشتن نیست؟ به نظرم ممکن نبود چیزی زیباتر از خورشیدی که با گرمای خود باعث رشد و تعالی تمامی موجودات می شود، در دنیا وجود داشته باشد اما خانم سالیوان سرش را تکان داد و من به طور کامل گیج و مبهوت و ناامید بودم. برای من خیلی عجیب بود که معلمم نمی توانست دوست داشتن را به من نشان دهد.
یک یا دو روز بعد، مشغول بازی با چند مهره بودم و سعی می کردم ابتدا دو مهره ی بزرگ سپس سه مهره ی کوچک را به صورت قرینه و متوالی به نخ بکشم. ابتدا اشتباهات زیادی می کردم اما خانم سالیوان با صبر و حوصله به من کمک می کرد تا مهره هایی را که به اشتباه وارد کرده بودم، بیرون آورم. در انتها متوجه یک اشتباه بزرگ در توالی مهره ها شدم و برای یک لحظه فکرم را به درس متمرکز کردم و این که چگونه باید مهره ها را به طور صحیح مرتب کنم.
خانم سالیوان انگشتش را روی پیشانی ام گذاشت و نوشت فکر کن. در یک آن فهمیدم آن کلمه، نام یک روندی است که در ذهن من می گذرد. این اولین تجربه ی من در یادگیری یک فکر انتزاعی بود. با این طرز فکر، مدت زیادی سعی می کردم معنی دوست داشتن را بفهمم. آفتاب، هر روز زیر ابر بود و تابش مختصری وجود داشت.
ناگهان خورشید از پشت ابر بیرون آمد و به طور کامل درخشید. دوباره از معلمم سؤال کردم: آیا این دوست داشتن نیست؟
او جواب داد: عشق، مانند ابر در آسمان است قبل از این که خورشید بیرون بیاید.
بعد به زبانی ساده تر که من در آن زمان احتمالاً آن را نفهیدم، توضیح داد: تو می دونی که نمی تونی ابرها رو لمس کنی اما بارون رو احساس می کنی و می دونی که گل ها و زمین تشنه، چقدر خوشحال می شن اگه پس از یک روز آفتابی، بارون بیاد. دوست داشتن هم مانند ابر است. تو نمی تونی اونو لمس کنی اما می تونی وجودشو توی هر چیزی احساس کنی. بدون دوست داشتن، تو خوشحال نخواهی بود و دوست نداری بازی کنی.
حقیقتی زیبا بر من آشکار شد. بین من و انسان های دیگر، خطوط نامرئی به نام دوست داشتن وجود دارد...
 

 

به درگاهی پناه آورده‌ام کز در نمی‌راند
که هرکس را که درمانده‌ست سوی خویش می‌خواند 
امید اولی که هر زمان او را رها کردم،
امید آخرم شد نام او را تا صدا کردم 
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، می‌ترسم، کنارم باش 
اگر گم کرده‌ام در این همه بی‌راهه راهم را
تویی که می‌بری سوی سپیدی‌ها نگاهم را 
صدایم می‌کنی وقتی صدایم غیرِ آهی نیست
خطابخشی، به اشک و توبه می‌بخشی گناهم را 
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، می‌ترسم کنارم باش

اندیشه

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود،
اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود...این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه  بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
1.
دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2. 
هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3. 
یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جانبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد...به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود !!!در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است ...!و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1.    
همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2.    
این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3.    
هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

وقتی کسی را دوست دارید


وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود.وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که هستید، احساس امنیت می کنید. وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید. وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید. وقتی کسی را دوست دارید، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است. وقتی کسی را دوست دارید، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست. وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است. وقتی کسی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید. وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید. وقتی کسی را دوست دارید، هر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید. وقتی کسی را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید. وقتی کسی را دوست دارید، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید. وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید. وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید. وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هر جایی بروید فقط او در کنارتان باشد. وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید. وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند. وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد. وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید. وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید. وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست. وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست. وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید. به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست ؟